محکوم می شود به اعدام …
هر روز صبح که می رسد خدا را سپاس می گوید گوئی هر روز جشن تولدی برای زنده ماندن می گیرد ، موهایش رنگ مشکی را از یاد برده اند و صورتش پر از چین و چروک است وقتی خود را در آینه می بیند اصلا این غریبه را نمی شناسد !
و از آن سو پدر و مادرش آنقدر درب خانه رضایت رفته اند که با ناامیدی جوابشان کرده است .
مادر در این پریشان حالی اُنسی عجیب دارد به سجاده نماز و هر بامدادان به اشک خویش گل های سجاده را آبیاری می کند
خدایا طلب مغفرت می جویم او پشیمان و درمانده است هرگز براین باور نبود که جانداری را بی جان کند چه رسد به انسانی آن هم رفیق…
پسرک با خدا یواشکی دور از نگاه دیگران عشقبازی می کند نمازش رایحه عرفان گرفته است نامه ها داده و تلاشی برای گرفتن عفو اما…
ناگاه بلندگوی زندان نامش را می خواند !
باید برود انفرادی…
نگاه ها عوض می شود و پچ پچی جایگزین همهمه ، مامورها برای بردنش آمده اند .
آخرین ملاقات .
مادر قدش شکسته و پدر از پیری سبقت گرفته و تلاش هایشان ناکام مانده است پسرک در آغوش مادر چون کودکی زار زار می گرید و تیک تاک ناموزون ساعت اما قلب مادر آرامششی رقم میزند قلبی که از جنس خداست .
پسرک چیزی نداشت که ببخشد اما وصییتی می کند مادر مرا ببخش که با شیطان لحظه ای همدم شدم وقت تمام است باید به سلول برگردد ، پسرک به چادر مشکی مادر دل گره می زند…
درون انفرادی روی دیوارها دست نوشته هائی را می بیند آخرین لحظات آدم هائیکه راهی سفر مرگ شده اند اکثریت واژه ها به نام خدا ختم می شود انتظار عذابش می دهد یاد می آورد مادر را…
در سکوت با خدا نجوا می کند خدایا اگر بمانم … خدایا یعنی فردا … !
خدایا می ترسم عفو کن مرا سکوت محضی حکمفرماست تا جایی که آهنگ قلبش بگوش می رسد هر زمان که نام خدا را می خواند اشک هایش به پابوس این واژه نیک می روند .
در این افکار است که صدای ناخراش درب سلول…
دست هایش را دستبندی می زنند و راهی حیاط زندان ، پائیز است و خورشید حال نورافشانی ندارد تازیانه سرما اذیتش می کند البته چنان ترس به سراقش آمده که توان راه رفتن ندارد دیوارهائی بلند حتی نفس هم نمی تواند بیرون را نگاه کند طناب در آسمان رقص مرگ می کند طاقت ندارد نگاه کند چون دوران خوش کودکی که موقع گام برداشتن زیر بغلش را گرفته بودند مامورما زیر بغلش را داشتند .
آخرین تلاش ها به پای اولیای دم می افتد و به اشک چشم کفش هایشان را می شوید اما آنان نیز جوانشان را در راه سرنوشت گم کرده اند به گناه بی گناهی بحث میلیون ها پول است اما رضایت که خریدنی نیست .
طناب را به گردنش می اندازند گوئی چون لباس دامادی باید هم سایز گردنش باشد یاد رویاهایش می افتد و نامزدی که چشم به راه او است .
زبری طناب عذابش می دهد آخرین لحظات است که به مرور زندگی می نشیند اشک می ریزد و گاه میخندد اما خنده ای تلخ و باز اشک به سراغش می آید روی چهارپایه می ایستد چهار پایه ای که چون وفا و صداقت این روزگاران عجیب بی وفاست !
خیلی ها آمده اند حتی ماشین آمبولانس البته روی ماشین نوشته است بهشت زهرا !
گوئی چون کرکسان بی رمغیش را فهمیده اند .
حکم دادگاه خوانده میشود .
مادر در وسعت سجاده اش نماز نیاز بجا می آورد و با اشک چشم طناب آویزان را رمی جمرات می گوید .
وقتی ایاک نستعین را می خواند از اعماق وجود صدا می زند خدایا تنها از تو یاری می جویم و بیهوش می شود پدر هم درگیر حیرت حیرانی .
پزشک بالای سرشان می آید ، بیرونشان ببرید برای جانشان خطر ناک است این دو موجود اینقدر مهربانند که لحظه سفر جان از پسر بعید نیست که همراهش شوند .
آماده اجرای حکم پسرک یاد پدر بزرگش می افتد عارفی که به عطر عرفان همیشه خوشبو بود پسرم در تاریکی نااميدي آنجا که به درب بن بست رسیدی با زلالی دل باز خدا را صدا بزن و با نام قشنگ خدا مسیر نور امید را بجوی هم او که می گوید بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را .
پسرک برای آخرین بار نام خدایش را می خواند و فریاد می زند تو رو خدا بگذارید اندکی نِی بزنم یکی می گوید کار داریم ما هنوز صبحانه نخورده ایم !
وقت تنگ است قبل از بیدار شدن خورشید می بایست حکم اجرائی شود .
و باز : تو را به خدا فقط دو دقیقه !
قبول میشود نی ای را که در کنج کمر دارد و چون گنجی نگهداریش کرده در می آورد و می نوازد…
سازی برای بازگشت به خویشتن خویش حزن درون نی حتی اشک آسمان را هم در می آورد همه اشک می ریزند حتی مامور اجرای حکم !
فقط طناب دار است که چون شیطان بی خیال از این سو به آنسو تاب می خورد .
فغان و دادی در محیط زندان می پیچد از حقمان گذشتیم پدر مقتول به بالای سر پسرک می آید دستی به سرش می کشد مهربانتر از مهربانی پسر چه کردی با ما !
شاد باش که خداوند خوب ضامنت شد فرزندم امروز آموختی مرگ ایستاده بهتر از زندگی است که روی دو زانو شکل گیرد پس همیشه عاقبت کار را در مردانگی سیر کن و تا زمانی که جان داری خادمش باش که امروز زندگی برای تو دوباره معنا شد !
در این حین محکوم دیگری که در انتظار حکم است بواسطه فضای حاکم مورد عفو قرار می گیرد مگر می شود بدین راحتی عفویی گرفت !
امان از آن روزگار اگر او بخواهد و همه نخواهند لیک می شود و آنگاه که آن نازنین نخواهد و همه بخواهند نمی شود که نمی شود !
پسرک با چشمانی پر از اشک و سیمایی آکنده به عرق شرم فقط آسمان را مینگرد و میگوید امروز به من درس مردانگی آموختید و خدا را صدا میزند که خدا…
و از خوشی بیهوش می شود باران نم نم می بارد اما کسی چتری طلب نمی کند !
در این حین آوازی همه را مبهوت می کند بلبلی روی سیم خاردار ترانه ای می خواند همه شادمانند حتی مادر مقتول غرق در اشک او نیز خدا را می خواند خدایا شکرت در آزمونی سخت قبول نگاهت شدیم .
خورشید حالا نفسی می کشد و شادمان با نور خود همه جا را گرم می کند و تلنگری می زند به سردی تا بساط خویش جمع کند و برود
بر اساس روایت واقعی
- نویسنده : مسعود خدیوی کاشانی- مدرس دانشگاه
Sunday, 1 June , 2025