استاد گفت: سال ۱۳۱۴ اوج قدرت رضاشاه بود. او تصور میکرد لازمه ترقی مملکت، هتک سنتها از جمله دریدن چادر زنان است..
آن روز در چهارراه حاج آقا موسی با مادربزرگم میرفتیم، ناگهان پاسبانی با خشونت جلو آمد و چادر از سر مادر بزرگم کشید. پیرزن به شدت میگریست و نفرین میکرد. آن لحظه دلم میخواست جانم را با اندکی قدرت مبادله کنم تا محبوبم را از چنگال جلاد نجات بخشم؛ همه وجودم پر از نفرت نسبت به ظلم و ظالمان بود و این موضوع از کودکی، خاطره تلخی در ذهنم به یادگار گذاشت و دلیل سالها تلاش و آغاز جوشش عشق بیپایان من به عدالت شد.
من به عنوان کسی که سالها در مسیر عدالت تألیف و تحقیق نمودم در توصیف واژه «عدالت» میگویم: ای عدالت مرا در زمره عاشقان خود بپذیر و فیضی بخشی تا سیمای تو را در پرده هر پندار و ریا باز شناسم. من نیز در برابر، سراسر منطق را به پای خود میریزم و همه قوانین را به سوی تو میکشم، باشد که این معامله به هدایت اندیشه من و چیرگی تو بر لشکر ظلم انجامد.
Sunday, 1 June , 2025