یادش سبز آن روزهای نه خیلی دور که سکه زیر ده میلیون تومان معامله میشد و گرانیِ لحظهای مثل سوهان روی اعصابمان یورتمه نمیرفت.
آن روزها با هفت میلیون حقوق میتوانستیم انار و هندوانه بخریم و لااقل شب یلدا پیش زن و بچه خجل نباشیم.
حالا اما با چندرغاز حقوق کاری از دستمان برنمیآید و مجبوریم برای زمستانی که زیر آوار تورم مدفون شده، خاطرات سالهای ماضی را تعریف کنیم.
این اما همه ماجرا نیست. من دیروز پشت چهارراه مردی را دیدم که فریاد میزد و بر سرش میکوبید. مردی که دزد به گوشی موبایلش رحم نکرده و سوار بر یک موتور چنان به او حملهور شده بود که جز تقدیم گوشی سامسونگ گریز و گزیری نداشت. من دیروز در کلانتری غرب تهران زنی را دیدم که در روز روشن سارقان از دیوار خانهاش بالا رفته، زن را تهدید و النگوهای طلا را از دستش درآورده و در نهایت آرامش منزل را ترک کرده بودند. من همین دیروز جوان عربی را دیدم که با یک ساز مندرس آوازی را برای عابران میخواند تا اسکناسی، سکهای،
چیزی دشت کند و سنگ به شکمش نبندد. جوانی که میگفت لیسانس تاریخ دارد و جز خواندن و زدن و دست افشانی برای شهروندان هنر دیگری ندارد. من دیروز سائلی با پیراهن و شلوار پاره را در مرکز شهر دیدم که با چیزی شبیه سنجاق قفلی دنبال بیرون کشیدن اسکناس از داخل صندوق صدقات بود و با هیچ تنابندهای نیز تعارف نداشت. من همین دیروز اما چیزهای دیگری هم دیدم. مثلا پروشه ده میلیاردی با سرنشینانی که در چرخه ویراژ اتولها به دنبال سبقت از یک جنسیس لیمویی بودند. من دیروز مردی را دیدم با هیکلی قیقاج که از شب چله حرف میزد و میگفت: برای حضور در مراسم سنتی هتلی در بالای شهر نفری پنج میلیون پرداخت کرده تا خانواده چهارنفریاش با صدای فلان خواننده و جوکهای بهمان شومن، یلدا را بگذرانند. من دیروز در پیاده روی خیابان انقلاب پیرمردی را دیدم که برای چاپ مقاله دکتری در یک ژورنال چهل میلیون تومان طلب میکرد و معتقد بود در این مرز پرگهر برای ارتقای علمی باید سرکیسه را شل کرد که بیمایه به شدت فطیر است. من دیروز زن جوانی را دیدم که جوراب مردانه میفروخت تا برای دیالیز شوهرش پولی دست و پا کند و تازیانه مرگ بر جسم نحیف مردش فرود نیاید.
من دیروز در یک زمان تابستان، پاییز، زمستان و بهار را دیدم و اسیر نگاه کم سویی شدم که داروهای تاریخ مصرف گذشته را آب میکرد و با دلی ناتمام و رویایی ناتمام از باز شدن گرههای کور خلق الله حرف میزد. من دیروز خیلی چیزهای دیگر هم دیدم که بماند. فعلا نصف شب است و باید بروم سماقم را بمکم و برای تیلههایم قصه این روزهای سُکرآور را تعریف کنم!
- نویسنده : امید مافی روزنامه نگار
Tuesday, 12 August , 2025